معیار |
||||||
|
پسر بچه شروری اطرافیان خود را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. پدرش جعبه ای از میخ را به او داد و گفت: هر بار که حرف هایت کسی را ناراحت کرد یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب. روز اول پسر بیست میخ به دیوار کوبید بهد از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر شد. روزی پدرش به او پیشنهاد کرد که هر بار توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند ، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.روزها گذشت تا این که روزی پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم کار خوبی را انجام دادی ، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن ، دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست، وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی چنین اثری در قلبشان می گذاری. تو می توانی چاقویی را در دل انسان فرو کنی و آن را بیرون بیاوری اما هزاران بار عذر خواهی هم زخم ایجاد شده را خوب نمی کند.
زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی به سر می برد. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسرجان برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد می کنم، اگ توانستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری ، می توانی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان به انتظار اولین گاو در مرتع ایستاد . در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد کهشاید یکی از گاوهای بعدی آرام تر باشد. پس به کناری دوید تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود. دوباره در طویله باز شد. باور نکردنی بود. در تمام عمرش گاوی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. گاو باسم به زمین می کوبید و خرخر می کرد. وقتی او را دید فکر کرد که گاو بعدی هر چیزی هم که باشد حتما از این بهتر است. به سمت حصارها دوید و گذاشت تا گاو از مرت عبور کند و از در پشتی خارج شود. برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین و کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع روی گاو پرید. دستش را دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.
شاهزاده قباد به شکار رفته بود. در شکارگاه ناگهان گوره خری را دید به دنبال او رفت. کم کماز همراهان خود دور شد. هوا گرم بود و او تشنه شد. آبادیی در میان صحرا دید و به طرف آن رفت . وقتی نزدیک شد چند خیمه کهنه دید که پهلوی هم برپا شده بودند. نزدیک چادرها رفت. و گفت: مهمان می خواهید؟ پیرزنی بیرون امد و مهار اسب او را گرفت. شاهزاده پیاده شد . پیرزن کمی شیر و غذاهای ساده جلو او گذاشت. شاهزاده قباد غذا را خورد و کمی استراحت کرد. اما چون خسته بود، زود خوابش برد و تا آخر روز بیدار نشد. تصمیم گرفت که همان جا بماند. وقت شام که شد چند گاو ماده از صحرا رسیدند . آن پیرزن دختری دوازده ساله داشت که بسیار باهوش و بانمک بود. پیرزن به دختر گفت: بلند شو کمی شیر بدوش تا برای مهمان عزیز ببرم. دخترک رفت و شیر زیادی از آن گاو دوشید، به طوری که قباد تعجب کرد و با خود گفت: عجب گاو پرشیری! این مردم زیر سایه حکومت ما زندگی خوبی دارند. هر روز شیر زیادی از گاوهای خود می دوشند. باید دستور بدهم تا شیر یک روز گاوشان را به دولت بدهند. این کار ضرر زیادی به آن ها نمی رسد. اما خزانه دولت پرتر می شود.
صبح روز بعد پیرزن دختر خود را بیدار کرد و گفت: بلند شو و گاو را بدوش. دختر خواست گاو را بدوشد، اما ناگهان فریاد زد و گفت: فکر می کنم پادشاه ما تصمیم بدی گرفته است. شاهزاده قباد این حرف را شنید و با خود گفت:پناه بر خدا! این بچه از کجا فهمید که من چه تصمیمی گرفته ام؟ پیرزن بلند شد و با گریه و زاری دعا کرد. شاهزاده قباد پیرزن را صدا زد و گفت: از کجا فهمیده ایدکه پادشاه فکر بدی کرده است؟ پیرزن گفت: هر روز صبح گاو ما شیر زیادی می داد ولی امروز شیری ندارد.هیچ علتی ندارد جز این که پادشاه نیت بدی کرده است. هر وقت پادشاه نیت بدی می کند خدای بزرگ خیر و برکت را از زمین برمیدارد و اثر آن نیت بد حتی به گاوها هم می رسد. اما هر وقت پادشاه نیت خیری می کند خداوند آن قدر خیر و برکت به سرزمین او می فرستد که اثر آن به همه مردم می رسد. قباد گفت: راست گفتی من شاهزاده قبادم و آن نیت بد را خودم کردم اما شاد باش که دیگر از نیت بد خود گذشتم و فکرش را هم نمی کنم.دختر بلند شد دوباره گاو را دوشید و همه با تعجب دیدند که گاو شیر زیادی داد.شاهزاده قباد از آن پس تصمیم گرفت که هرگز نیت بدی نکند.
در گنجینه ای معروف که با سنگ های مرمر کفپوش شده بود مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود و مردم از راه های دور و نزدیک برای دیدنش به آن جا می آمدند. کسی نبود که این مجسمه را ببیند و لب به تحسین باز نکند.شبی سنگ مرمری که کفپوش تالار بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: این منصفانه نیست. چرا همه روی من پا می گذارند تا تو را تحسین کنند؟ مجسمه گفت: مگر یادت نیست؟ هردوی ما در یک نعدن بودیم روزی که مجسمه ساز خواست تو را بتراشد چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟ سنگ پاسخ داد: بله زیرا ابزار تراش به من آسیب می ساند تحمل آن همه درد و رنج را نداشتم. مجسمه گفت: ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواهد از من چیزی بی نظیر یا شاهکار بسازد و حتما در پی این رنج ، گنجی است. پس به وی گفتم: هر چه می خواهی ضربه بزن و بتراش و صیقل بده درد کارها و لطمه های ابزار تراش را به جان خریدم و بیشتر تاب آوردم تازیباترین شاهکار وی باشم.پس تو امروز نمی توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می گذارند و بی توجه عبور می کنند. رنج و سختی ها برای من و تو هدایای خالق مهربان است که ما را به سوی تکامل و در خور تحسین شدن هدایت می کند.
حاکمی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که واکنش مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی اعتنا از کنار آن می گذشتند. بسیاری هم غرلند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است ... با این حال هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیک غروب یکی از روستائیان که پشتش بار میوه و سبزی جات بود نزدیک سنگ شد ، بارش را زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یادداشتی پیدا کرد.حاکم در آن یادداشت نوشته بود هر سد و مانعی ممکن است فرصتی برای تغیی زندگی انسان باشد.
مغازه داری پسرش را فرستاد تا از خردمندترین مرد دنیا بپرسد که راز خوشبختی چیست؟پسر چهل روز در صحرا سرگردان بود تا این که به قلعه زیبایی رسید که بالای کوه مرتفعی قرار داشت و مرد خردمندی آن جا زندگی می کرد. پسر وارد تالاری شد که جنب و جوش زیادی در آن دیده می شد. بازرگانان در رفت آمد بودند ، مردم در گوشه و کنار با هم صحبت می کردند. لذیذ ترین خوراک های آن منطقه روی میز به چشم می خورد. پسر مجبور شد چند ساعت منتظر بماند تا نوبت او شود . مرد خردمند با دقت به توضیحات پسر گوش داد و گفت: گشتی در قصر بزن و دو ساعت بعد بازگرد. درضمن این قاشق را هم با خودت ببر اما نباید بگذاری قطره ای روغن از آن بریزد. پسر چشمش را به قاشق دوخت و مشغول بالا و پایین رفتن از پلکان قصر شد بعد از دو ساعت نزد مرد خردمند باز گشت . مرد خردمند پرسید: خوب آیا قالیچه ایرانی را دیدی؟ آیا باغی را دیدی که 10 سال طول کشیدتا باغبان آن را باید بیاراید؟ آیا در کتابخانه من متوجه دست نوشته های زیبایی روی پوست آهو شدی؟ پسر اعتراف کرد که متوجه هیچ یک از آن ها نشده است. تمام توجه پسر این بود که روغنی را که مرد خردمند به او سپرده بود نریزد. مرد خردمند گفت: پس دوباره برو و شگفتی های دنیای مرا ببیناگر خانه کسی را نشناسی نمی توانی به او اعتماد کنی. پسر اسوده خاطر شد و قاشق را برداشت و به تفحص در قصر پرداخت و این بار متوجه همه کارهای هنری روی سقف و دیوار شد. باغ ها را دید ، کوه های اصرافش را دید، زیبایی گل ها را و سلیقه ای را که در انتخاب هر چیزی به کار رفته بود. وقتی که نزد مرد خردمند بازگشت ، جزئیات تمام چیزهایی را که دیده بود برای او تعریف کرد.مرد خردمند پرسید: پس روغنی که به تو سپرده بودم چه کردی؟ پسر به قاشق نگاه کرد و دید که رو غنی در قاشق نیست. خردمندترین مرد عالم گفت: راز خوشبختی یعنی دیدن همه شگفتی های جهان ، به این شرط که هرگز قطره های روغن درون قاشق را فراموش نکنی.
ای یاد تو مونس روانم ... جز نام تو نیست بر زبانم
مجنون بنی عامر ، آن کار افتاده ی لیلی ، وقتی نقش نام لیلی بر دیوار دید ؛ شیفته ی نقش نام لیلی شد . هفت شبانه روز در مشاهده ی آن نوشته بنشست ؛ و هیچ طعام و شراب نخورد .
گفتند : ای مجنون ! هفت شبانه روز بی طعام و شراب چون به سر آوردی ؟ گفت : ای بیچاره ! کسی را که با نام دوست خوش است ؛ طعام و شراب کجا به یاد آید ؟
وحی آمد به موسی که بنی اسراییل را بگوی که بهترین کس را از میان خود ، اختیار کنید .
هزار کس اختیار کردند. وحی آمد که از این هزار،بهترین اختیار کنید. ده تن اختیار کردند. وحی آمد که از این ده تن ،بهترین اختیار کنید. یکی اختیار کردند. وحی آمد بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسراییل را بیارد. او چهار روز مهلت خواست و گرد بر گرد بر میگشت. تا روز چهارم بکویی فرو می شد. مردی را دید که به انواع ناشایست و فساد معروف شده بود. خواست که او را ببرد. اندیشه ای به دلش در آمد که به ظاهر حکم نشاید کرد ، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود. به قول مردمان خطی به وی نتوان فرو نتوان کشید و با این که خلق مرا اختیار کردند که تو بهتری، غره نتوان شد. چون هر چه کنم گمان خواهد بود . این گمان در خویش برم، بهتر. دستار در گردن خویش نهاد نزدیک موسی آمد. گفت:هر چه نگاه کردم هیچ کس را بتر از خود نمی بینم. وحی آمد به موسی، که آن مرد بهترین ایشان است . نه به آن که طاعت او بیش است، لکن به آن که خویشتن را بدترین دانست.
« اسرار التوحید»، محمد بن منور
- به ترکه می گن اگه یه دختره خوشگل و باحال بهت راه بده چی کار می کنی ...؟می گه ازش سبقت می گیرم
- از ترکه می پرسن اسم کوچیک فردوسی چیه ؟ می گه : میدان
- یکی رو می خواستند اعدام کنند ازش می پرسند اقا اخره عمرته حرفی چیزی نداری طرف میگه نه شروع می کنند می بندنش به جرثقیل وقتی می برنش بالا دست و پا می زنه به اینکه حرف دارم میارنش پایین ازش می پرسند چی شده بابا تو که گفتی حرف نداری برگشت به دوستش گفت محسن خونتون از اینجا معلومه!!!!
- به ترکه میگن چی شد ترک شدی؟؟ میگه ایلده خر هار گازم گرفت!!
- ترکه ماه رمضون میره خونه دوستش می خوابه دوستش بهش میگه سحرصدات کنم؟ترکه میگه نه همون غضنفرصدام کنی بهتره!!
- یه لره رفت پارتی. فرداش رفیقش ازش پرسید چطور بود. لره گفت: خیلی عالی بود . روی من اسم یه گل گذاشته بودن و هی صدام میکردن. رفیقش گفت چی میگفتن. لره گفت: من و انداخته بودن وسط و هی دورم میچرخیدن میگفتن اسگله رو اسگله رو
- یک روز سه تا دیوونه رو میاندازند توی اتاق جلوی یک تلویزیون برفکی. بعد میبینند دو تا از دیوونهها با دقت به صفحه تلویزیون چشم دوختهاند و سومی نگاه نمیکه. ازش میپرسند: «تو چرا نگاه نمیکنی؟» دیوونه میگه: «من پارسال این برنامه رو دیدهام.»
- به ترکه می گن دگرگونی یعنی چه ؟ می گه یعنی این گونی نه . یک گونی دیگه
- به دریا شکوه بردم از شب دشت، وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجی که می گفتم غم خویش؛ سری میزد به سنگ و باز می گشت .!
- .پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست ..... هر وقت با تیکه های شکسته ی دل یک نفر یک پازل دل جدید براش ساختی هنر کردی
من غروب عشق خود را در نگاهت دیده ام.... من بنای ارزو ها را زهم پاشیده ام.... آنچه باید من - بفهمم این زمان فهمیده ام.... در دل خود من به عشق پوچ تو خندیده ام
- فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست
- خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد: او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد.
او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد. او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد
- در اندرون همه ما خزانهای بیکران از عشق و شادمانی و نعمت هست که میتواند آنچه را که در آرزوی آنیم، برایمان فراهم کند
- اگر بدانم که خواب تو را بیشتر خواهم دید برای همیشه دیدن تو هرگز بیدار نمی شوم
اگر بدانم که مردگان تو را بیشتر خواهند دید برای همیشه دیدن تو قید زنده بودن راخواهم زد
اس ام اس های سرکاری و نیمه شبی
- سلام این اس ام اس صرفآ جهت یادآوری به شما برای مسواک زدن است و ارزش قانونی دیگه ای ندارد . شب بخیر .
- پا شو سرت از رو متکا افتاده پایین
- ببین عزیز دلم پاشو.............اگه پا نشی قهر میکنما.........................خب دلم برات تنگ
شده.......جون من پاشو..........پاشدی...................افرین عزیزم................حالا که پاشدی ماچم کن بگیر بکپ
- سلام .... تو رو خدا ببخش...نمیخواستم این موقع شب بیدارت کنم ..... واقعاً ببخش....سعی کن درکم کنی ... من موبایلم گم شده زنگ بزن به گوشیم تا ببینم کجاست .شرمندهام
- خوش حالم که خوابی عزیزم
چون اگه بیدار بودی و می دونستی از دلتنگی تو خوابم نمی بره حتما خوابت نمی برد
این اس ام اس رو فرستادم فقط برای اینکه مشغول باشی و دست تو دماغتنکنی !!!
- صبح که از خواب پا میشم نمیتونم صبحانه بخورم چون به فکر تو هستم ظهر که نوبت ناهار میشه نمیتونم ناهار بخورم چون به فکر تو هستم شب که نوبت شام میشه نمیتونم شام بخورم چون به فکر تو هستم شب وقتی میخوام بخوابم خوابم نمیبره چون گشنمه
- ولک بچهاش توی اتوبوس شرکت واحد به دنیا میاد، اسمشو میزاره: عبدالواحد!
- بشر برای اطاعت آفریده شده است. او سزاوار چیزی بهتر از این نیست، او به غیر از این دارای حقی نمیباشد. (ناپلئون بناپارت)
- برای اینکه عریان بودنش را جبران کنم به نگاهم لباس پوشاندم.
- اگر قرار باشد از چیزی در گذشته نام ببری که به تو نیرویی داد که با آن بتوانی از دلدادهات دل بکنی، از چه چیزی یاد میکنی؟
- O O O O O O O O O O O O \ O / O O O O O O O O O O اینا همه تو رو دوست دارم،منم اونجام، ببین دستم رو برات بلند کردم!
- یه روز یه ترکه از یه پسره میپرسه بچه کجایی؟ میگه بچه امام حسین. ترکه میزنه زیر گریه و پسره رو بغل میکنه میگه علی اصغر چه بزرگ شدی!
بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنند .... و گنجشک ها جدی جدی می میرند . آدم ها شوخی شوخی زخم می زنند . و قلب ها جدی جدی می شکنند ... آدم ها شوخی شوخی لبخند می زنند و دل ها جدی جدی عاشق می شوند
بگه این سینه زن وگریه کنه ******* من و از بی راهی ها جدا کنه
یاابن العسکری میگم تا که دلم اروم بشه غرق وسوزو آه میشم تا که خریدارم بشه
میگن اقام مهربنه" نوکرا رو می خره پس می رم دعا کنم تا که خریدارم بشه
مگه ما دل نداریم اقا مون و صدا کنیم یاابن العسکری بگیم درددامون دوا کینم
مگه ما ارزوی کرببلا رو نداریم**** با یه مهدی گفتنم کرببلا رو بخریم
بیائید همه با هم دعا کنیم ******** برای ظهور اون توی قنوت دعا کنیم
از خدا طلب کنیم مهدی بیاد ******* تا که ما مهدیمون و نگاه کنیم
اگه اقا مون بیاد دیگه گدا ما نداریم ** دیگه حرفی به نام ظلم وفسادم نداریم
خدا کنه که زود بیاد دردامون بهش بگیم خدا کنه نمیریم ومهدیمون نگاه کنیم
من خودم خوب می دونم که ادم گناهکارم از همه مونده تر و از کاروان جا مونده ام
ولی مهدی رو قسم می دم به جونه مادرش بگذره گناه من به حق خونه مادرش
میگن وقتی اون میاد اباد میشه باغ فدک پر از سبزه وگل میوه میشه باغ فدک
آخر یه روز تیک می گیری لباس های شیک می گیری
بابات را می کنی کچل تا بینی رو کنی عمل
با همراهت زنگ می زنی عینک رنگ رنگ می زنی
این دل و اون دل می زنی هی به موهات ژل می زنی
جنس لباست تریکو موزیک فقط از اندیکو
جوراب های فسقلکی روسری های الکی
با استوهای شتری میشینی پشت موتورت
تو خیالت خیلی تکی فکر می کنی با نمکی
خوشی با این تیپ خفن حالا قشنگی مثلا
وطن انگار حمام عمومیست سرودش هم «حمومی آی حمومی» است
نگاهی گر کنی از سقف شیشه نمادین صحنه ها بینی همیشه
یکی با کیسه کش گرم جدال است یکی با لیف زن در قیل و قال است
یکی بسته حنا بر دست و پایش نشسته تا به رنگ آید حنایش
یکی در نوره کشخانه زند لول به اصلاحات پشمی گشته مشغول
یکی طفلش هوا رفته هوارش که صابون رفته توی چشم و چارش
یکی قلیان زند پک توی بینه یکی قل قل بگوزد در خزینه
یکی آورده جوش از این تخلف و در آب خزینه می کند تُف
یکی مشغول غسل ارتماسی جنابت کرده پنداری اساسی
یکی با تیغ ژیلت میزند ریش بریده چند جا از صورت خویش
بخار آینه مانع ز کارش گهی با فوت میگیرد بخارش
یکی با لیف و کیسه میزند زور به جان خویشتن افتاده بدجور
اگر چرکش نیاید، با تأسف به شدت لیف خود را میکند پف
چنان شوید خودش را رفته رفته که پاکیزه بماند تا سه هفته
یکی مشغول چرتی گرم و نمناک گرفته نوبت قبلی ز دلاک
یکی دلاک افتاده به جانش کشیده لنگ را بالای رانش
به کیسه چرک او سازد فتیله کند خوشخدمتی با این وسیله
یکی حالا به زیر مشت و مال است ز تق تق های آن در شور و حال است
حسابی زیر غبغب باد دارد دلی از این تقاتق شاد دارد
کسان را زیر چشمی میزند دید که آن تق تق ز پشت من شنیدید
و این هم یک قِه رِچ از گردن من صدا دارد همه جای تن من!
(صدا دارد همه جای تن او خدا را شکر غیر از باسن او!)
همه دانند اما کاین صدا هست ز شیرینکاری دلاک خوشدست
بفهمد پهلوان پنبه سرانجام به هنگامی که میپردازد انعام!
یکی دارد به بازو خالکوبی نمایش می دهد آن را به خوبی
(دو تا شیر و زلیخا در میانه! گرافیکش به شدت عامیانه
به زیرش با خطوطی نسبتاً ریز چنین چیزیست: "این هم بگذرد نیز"!
نمیدانی که این حرف زلیخاست و یا از قول آن شیران بالاست!)
یکی مالد به نافش آهک وقیر به طبق گفته رمال و جن گیر
به زیر لب بخواند ورد جادو که کامش را دهد خواهرزن او
شکم گنده یکی آنجاست در خواب نهاده روی اشکم یک سفیداب
نفس چون می کشد ممتد و سنگین سفیدابش رود بالا و پائین
یکی با نوجوانی گرم لاس است به نجوایش هزاران التماس است
شده محو تنش یا روی ماهش به درز لنگ او تیغ نگاهش
یکی بر دولچه بوده حواسش کسی از آن طرف دزدیده طاسش
یکی با وعده انعام کافی بگیرد یک دوتا لنگ اضافی
یکی گرما زده، غش کرده شاید یکی رفته که با کاگِل بیاید
گهی آب یخی در کاسه مس سراغ تشنگان آید به مجلس
یکی را یک دو دانگی هست آواز برای مشتری ها میکند ناز
ولی با خواهش اوستا غضنفر به آرامی صدا را میدهد سر:
«شب جمعه ز کرمون بار کِردم غلط کِردم که پشت بر یار کِردم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
پدر سنگدل
اصلاح نفس، رمز موفقیّت در زندگى
لذت دنبال نون دویدن!
ارزش و ثواب آیة الکرسى
کوچه عاشقی
سنگ درمانی
گل
محمد مصدق
محمد بلخی
چهارشنبه سوری
[عناوین آرشیوشده]
[ خانه :: پارسی بلاگ :: مدیریت:: پست الکترونیک :: شناسنامه]
تعداد بازدید:48420 |
||
امروز:31 دیروز :41 |
||
پیوندهای روزانه
|
||
درباره خودم |
||
لوگوی خودم |
||
|
||
آرشیو |
||
اشتراک |
||
|