سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر کس برادری خدایی را از دست بدهد، گویی شریف ترینِ اعضای خود را از دست داده است . [امام علی علیه السلام]

معیار

خانه

پارسی بلاگ

مدیریت

پست الکترونیک

شناسنامه


9:19 صبح سه شنبه 88/1/18

حکمت

نویسنده: عاطفه

 

پسر بچه شروری اطرافیان خود را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. پدرش جعبه ای از میخ را به او داد و گفت: هر بار که حرف هایت کسی را ناراحت کرد یکی از این میخ ها را به دیوار انبار بکوب. روز اول پسر بیست میخ به دیوار کوبید بهد از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر شد. روزی پدرش به او پیشنهاد کرد که هر بار توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند ، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.روزها گذشت تا این که روزی پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند. پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم کار خوبی را انجام دادی ، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن ، دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست، وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی چنین اثری در قلبشان می گذاری. تو می توانی چاقویی را در دل انسان فرو کنی و آن را بیرون بیاوری اما هزاران بار عذر خواهی هم زخم ایجاد شده را خوب نمی کند.

زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی به سر می برد. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسرجان برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد می کنم، اگ توانستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری ، می توانی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان به انتظار اولین گاو در مرتع ایستاد . در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد کهشاید یکی از گاوهای بعدی آرام تر باشد. پس به کناری دوید تا گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود. دوباره در طویله باز شد. باور نکردنی بود. در تمام عمرش گاوی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. گاو باسم به زمین می کوبید و خرخر می کرد. وقتی او را دید فکر کرد که گاو بعدی هر چیزی هم که باشد حتما از این بهتر است. به سمت حصارها دوید و گذاشت تا گاو از مرت عبور کند و از در پشتی خارج شود. برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین و کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع روی گاو پرید. دستش را دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.


نظر شما ()



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

پدر سنگدل
اصلاح نفس، رمز موفقیّت در زندگى
لذت دنبال نون دویدن!
ارزش و ثواب آیة الکرسى
کوچه عاشقی
سنگ درمانی
گل
محمد مصدق
محمد بلخی
چهارشنبه سوری
[عناوین آرشیوشده]


[ خانه :: پارسی بلاگ :: مدیریت:: پست الکترونیک :: شناسنامه]

تعداد بازدید:48436

امروز:47

دیروز :41

 RSS 

پیوندهای روزانه
کاروان [10]
انصاریان [12]
پارست [12]
پرسمان [11]
دانلودکتاب [9]
شعر [7]
دانشنامه [41]
فرهنگسرا [8]
ادبیات [11]
پایگاه های شیعه [7]
[آرشیو(10)]

درباره خودم

معیار

لوگوی خودم

معیار

آرشیو

فروردین 1388
اردیبهشت 1388

اشتراک