معیار |
||||||
|
نصفه های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل, یک شیر, یک پلنگ, یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت «رفقا! بوی آدمی زاد می آید.»
پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمی زاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا.»
گرگ گفت «آمدن به این جور جاها دل می خواهد.»
روباه گفت «آدمی زاد عقل دارد؛ جایی نمی خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می توانیم راحت حرف هایمان را بزنیم.»
شیر گفت «رفقا! هر کس چیز تازه ای می داند, تعریف کند.»
پلنگ گفت «رو پشت بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانه آن ها پر است از اشرفی. شب ها وقتی هوا خوب تاریک می شود, اشرفی ها را از تو لانه شان در می آورند, پهن می کنند رو زمین و تا کله سحر رو آن ها غلت می زنند. بعد, آن ها را می برند تو لانه شان.»
گرگ گفت «دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند, نصف دارایی و دخترش را می دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند.»
شیر پرسید «دوای دردش چیست؟»
گرگ جواب داد «نیم فرسخ بالاتر از اینجا چوپانی زندگی می کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است.»
حرف گرگ که تمام شد, روباه گفت «در یک فرسخی این آسیاب خرابه ای هست که یک موقع عصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم خسروی طلا و جواهر زیر خاک است و کسی از وجود آن خبر ندارد.»
حرف هاشان که تمام شد کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند. راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بیرون؛ رفت رو پشت بام آسیاب و دید, بله, موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آن ها غلت می زنند.راه, سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش ها, آن ها را فراری داد و همه اشرفی ها را جمع کرد, ریخت تو خورجین و صبح زود رفت سر وقت چوپان.
نیم فرسخی که راه رفت, همان طور که گرگ گفته بود, دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله اش مواظبت می کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت «عموجان! این سگ را می فروشی؟»
چوپان گفت «نه!»
راه پرسید «چرا؟»
چوپان جواب داد «این سگ رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می کند؛ مگر عقلم را از دست داده ام که آن را بفروشم.»
راه گفت «بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می دهم که هر کاری می توانی با آن بکنی.»
چوپان اسم پول را که شنید دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر می خواهی بدهی؟»
راه گفت «خودت بگو.»
چوپان گفت «پنجاه اشرفی.»
راه گفت «دادم.»
و چوپان گفت «فروختم.»
راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلاده سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر.
وقتی رسید به شهر, دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید «چرا اینجا همه رفته اند تو لاک خودشان و این قدر سر در گریبان اند.»
مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه دار بشوند.»
راه پرسید «چرا براش حکیم نمی آورند؟»
مرد جواب داد «خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی شود.»
راه گفت «چطور؟»
مرد جواب داد «برای اینکه دانه به دانه حکیم ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند, پادشاه داد سرشان را بریدند.»
راه گفت «خانه پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان کنم.»
مرد گفت «به نظرم می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی.»
راه گفت «به این کارها چه کار داری. نشانی خانه پادشاه را بده.»
مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حکیمی که می تواند دخترت را درمان کند, آمده.»
دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان کنی, دختر و نصف داراییم مال تو, اگر نه, جانت مال من.»
راه گفت «حکم قبله عالم را قبول دارم.»
و رفت دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را کشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاتی کرد و مالید به سر دختر.
هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش یواش حالش جا آمد و گفت «ای وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه کار می کند.»
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
پدر سنگدل
اصلاح نفس، رمز موفقیّت در زندگى
لذت دنبال نون دویدن!
ارزش و ثواب آیة الکرسى
کوچه عاشقی
سنگ درمانی
گل
محمد مصدق
محمد بلخی
چهارشنبه سوری
[عناوین آرشیوشده]
[ خانه :: پارسی بلاگ :: مدیریت:: پست الکترونیک :: شناسنامه]
تعداد بازدید:48450 |
||
امروز:61 دیروز :41 |
||
پیوندهای روزانه
|
||
درباره خودم |
||
لوگوی خودم |
||
|
||
آرشیو |
||
اشتراک |
||
|